احساس شیشه ای
| ||
|
شب بود،عمو زنگ زد، با مامانم کار داشت ،همه رفتند خونه بابابزرگ .اونشب خیلی خسته بودم ساعت ۱۱ خوابیدم.صبح ۶:۳۰ مامان بیدارم کرد یهو گقت بابابزرگ فوت کرده باورش واسم سخت بود. صبح همه جمع شدیم رفتیم خونه دایی بزرگم جو خیلی سنگین بود،بابابزرگ یک گوشه اتاق خوابیده بود ،اروم بود و پتو را کشیده بود سرش،واسه همیشه خاموش شده بود.مامانم گریه میکرد .خاله میزد تو سرش، دایی اروم یک گوشه اشک میریخت . من ودختردایی هام بالا سرش قران میخوندیم.تقریبا ساعت ۱۰ بردنش بهشت رضوان برای شستشو زمان دفنش خیلی وحشتناک بود. فکرش هم سخته کسی که تا دیشب داشت نفس میکشید،داشت زندگی میکرد ،تو جمع ما زنده ها بود. داشت میرفت زیر خروارها خاک ،تنهای تنها .شب اول قبر یکی از سخت ترین شبای کسایی که از دنیا میرن .واقعا ترسناکه،واقعا نگران کنندست. فکرش را که میکردم واقعا میترسیدم،اشکم ناخودآگاه سرازیر میشد. بابابزرگمم از دینا رفت ،بابابزرگم واسه همیشه از پیش ما رفت،مامان بزرگم را تنها گذاشت،بچه هاش را تنها گذاشت و رفتت.حالا مامانم شد یتیم،همیشه از این واژه میترسیدم چون خیلی سخته بی پدری. خدا رحمتش کنه تاریخ وفات :۲۶بهمن ۱۳۹۱ ممنون میشم برای شادی روجش فاتحه بخونید.
نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |